شنبه 26 اسفند 1391 |
نویسنده : شیرین بانو
|
اینجا جای حرفای یه دیوانه است! یه دیوانه که در تنهایی خودش گرفتار شده و دچار تب و هذیانه!
این وبلاگ فقط یه محله برای نوشتن چیزایی که جای دیگه ای برای نگه داشتنشون نداشتم!
من اینجا حرفامو میخوام بذارم، حرفای دلمو، حرفایی که گوشی برای شنیدنشون وجود نداره! حرفای یه دل دیوونه و شیدا!
اگه تو هم دیوونه ای بیا تو! وگرنه اینجا وقتتو تلف نکن! عاقل من!
آمار وب سایت:
|
دوستت خواهم داشت در ســـــــکوت! که مبادا در صـــــــدایم توقعی باشد که خاطرت را بیازارد!!
سلام خیلی حرف دارم، خیلی! ولی الان هیچی هیچی هیچی توی ذهنم نیست! نمیدونم چی میخواستم بنویسم. فقط یادمه
الان که دارم به گذشته فکر می کنم، بقدری حالم بده و بقدری ... میدونی همش با خودم میگم ای کاش زمان دکمه برگشت به عقب داشت، کاش می تونستم الان به شش ماه قبل برگردم؛ اونوقت
بی تو دلم میگیرد
چند وقتیه کارم شده فال حافظ. هر وقت دلم می گیره یا میخوام با کسی حرف بزنم یا کسی باهام حرف بزنه میرم سراغ حافظ و باهاش فال می گیرم. امروز این اومد برام: چندان که گفتم غم با طبیبان درمان نکردند مسکین غریبان
تعبیرش :: برچسبها: جای ,
دلتنگم نه اینکه بی نیازم … صبورم.. “
گاه دلتنــــــــــــــگ مي شوم دلتنـگ تر از تــــــــــــــمام دلتنگي ها حسرت ها را مي شمــــــــــــــارم و باخــــــــــــــتن ها و صــــــــــــــداي شکستن را! نمي دانم من کدامين اميد را نااميــــــــــــــد کردم و کــــــــــــــدام خواهش را نشنيدم و به کدام دلتنگيــــــــــــــ خنديدم كه چــــــــــــــنين دلتنگم...
یارب تو او را همچو من بر غم گرفتارش مکن
می گویند عشق آنست که به او نرسی و من می دانم چرا؟؟؟ زیرا در روزگار من، کسی نیست که زنانه عاشق شود و مردانه بایستد...
ﻫـــﻤــﯿــﺸــﻪ ﻧــــﻪ ﻭﻟــــﯽ ﮔـــﺎﻫـــﯽ ﻣــﯿــﺎﻥ ﺑـــﻮﺩﻥ ﻭ ﺧـــﻮﺍﺳــﺘـﻦﻓــﺎﺻـﻠــﻪ ﻣـــﯽ ﺍُﻓــﺘــﺪ ﻭﻗـﺘــﻬــﺎﯾـــﯽ ﻫـــﺴــﺖ ﮐـــﻪﮐــﺴــﯽ ﺭﺍ ﺑـــﺎ ﺗــﻤــﺎﻡ ﻭﺟـــﻮﺩ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫـــﯽ ﻭﻟــــــﯽ ﻧــﺒـــــﺎﯾــــﺩ ﮐــﻨـــﺎﺭﺵﺑــــﺎﺷـــﯽ ... .. چقدر از این کلمه بیزارم «نباید» آخه این باید و نبایدها رو کی تعیین می کنه؟! آخه اگه درک درستی از مفهوم عشق داشتن که دیگه «نبایدی» وجود نداشت، اونم بین دو تا عاشق! حالا، واقعا عاشق؟!!
لمس کن کلماتی ر اکه برایت می نویسم ...
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ... تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ... لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان ... که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد ... ..لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است.. لمس کن لحظه هایم را ... تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم... لمس کن این با تو نبودن هارا... نمیدونم این شعر مال کیه! توی نظرات یه وبلاگ دیگه بود. ولی حرف دل منه، پس میذارمش. از نویسنده اش معذرت می خوام بی اجازه برش داشتم. خوب! دیگه حرف دل من اینقدر قشنگ نگو تا منم برشون ندارم!!!
پ.ن: این چند روزه اینقدر گریه کردم که الان چشمام خوب نمیبینه! همه چیزو تار می بینم!
خدا صبرمو زیاد کنه!
به ناخدای روی کشتی در لحظه ای که باید تغییر جهت بدهد فکر کنید. شاید بتواند بگوید «من می توانم این کار را انجام بدهم یا آن را » اما در صورتی که دریانورد نسبتاً خوبی نباشد در آن واحد متوجه می شود که کشتی در هر حال دارد در مسیر معمول خود پیش می رود و از این رو در این لحظه دیگر فرقی نمی کند که این کار را انجام دهد یا آن کار را. همین امر در مورد انسان نیز صادق است. اگر فراموش کند که مراقب حرکتش به جلو باشد در نهایت لحظه ای فرا می رسد که دیگر مسئله این یا آن مطرح نخواهد شد. نه به این دلیل که دست به گزینش زده است بلکه به این خاطر که از اقدام به گزینش و انتخاب غافل شده است. یعنی به این می ماند که دیگران به جای او دست به انتخاب زده باشند. چون او خویشتن خود را از کف داده است.
فکر کنم معلوم باشه چی میخوام بگم. اصلا حوصله ندارم توضیح بدم. اصلا حوصله هیچی رو ندارم. حتی خودمو
سر كلاس ادبيات معلم گفت :فعل رفتن رو صرف كن گفتم : رفتم ...رفتي ...رفت ساكت مي شوم ، مي خندم ، ولي خنده ام تلخ مي شود معلم داد مي زند : خوب بعد ؟ ادامه بده و من مي گويم : رفت ...رفت ...رفت رفت و دلم شكست ...غم رو دلم نشست رفت و شاديم مُرد ... شور و نشاط رو از دلم برد رفت ...رفت ...رفت و من مي خندم و مي گويم : خنده تلخ من از گريه غم انگيز تر است كارم از گريه گذشته كه به آن مي خندم
عشق يعنی با غم الفت داشتن
سوختن با درد نسبت داشتن عشق دريک جمله يعنی انتظار انتظار روز رجـــعت داشتن عشق يعنی مستی و ديوانگی عشق يعنی در جهان بيگانگی عشق يعنی شب نخفتن تا سحر عشق يعنی سجده ها با چشمان تر عشق يعني سر به در آويختن عشق يعنی اشک حسرت ريختن عشق يعنی در جهان رسوا شدن عشق يعنی مست و بی پروا شدن عشق يعنی سوختن يا ساختــن عشق يعنی زندگی را باختن عشق يعنی انتـــظار و انتـــظار عشق يعنی هرچه بينی عکس يار عشق يعنی ديـده بر در دوختـن عشق يعنی در فراقش سوختن عشق يعنی لحظه های التهاب عشق يعنی لحظه های ناب ناب عشق يعنی با پرستو پر زدن عشق يعنی آب بر آذر زدن عشق يعنی سوز نی آه شبان عشق يعنی معنی رنگين کمان عشق يعنی با گلي گفتن سخن عشق يعنی خون لاله بر چمن عشق يعنی شعله بر خرمن زدن عشق يعنی رسم و دل برهم زدن عشق يعنی يک تيمم يک نماز عشق يعنی عالمی راز و نياز عشق يعنی چون محمد پا به راه عشق يعنی همچو يوسف قعر چاه عشق يعنی بيستون کندن به دست عشق يعنی زاهد اما بت پرست عشق يعنی همچومن شيدا شدن عشق يعنی قلــه و دريا شدن عشق يعنی يک شقايق غرق خون عشق يعنی درد ومحنت دردرون عشق يعنی يک تبلور يک سرود عشق يعنی يک سلام و يک درود عشق يعنی جام لبريز از شراب عشق يعنی تشنگی يعنی سراب عشق يعنی حسرت شبهای گرم عشق يعنی ياد يک رويای نرم عشق يعنی غرقه گشتن در سراب عشق يعنی حلقه های بی حساب عشق يعنی تا ابد بی سرنوشت عشق يعنی آخــرخط بهـشــت عشق يعنی گم شدن در لحظه ها عشق يعنی آبـی بی انتـــها عشق يعنی زرد تنها و غريب عشق يعنی سرخی ظاهر فريب عشق يعنی تکيه بر بازوی باد عشق يعنی حسرتت پاينده باد عشق يعنی هرزمان تنها شنيدن نام او عشق يعنی هرچه گفتن هرچه کردن بهراو
معمولا هر کی هر کی رو دوست داره، براش هر کار بتونه می کنه. هوای عشقشو داره، به حرفش رفتار میکنه، برای رضایت و خوشی اون راضی به هر چیزی میشه! ولی بازم تا حالا که دیدم وقتی عشقش تنهاش می ذاره، بعد یه مدت که میگذره کم کم ازش بدش میاد! شروع میکنه به بدگویی از عشقش. کسی که رهاش کرده، فراموشش کرده، رفته با یکی دیگه و الان دیگه ... . این جور مواقع یکم یکم عشقش جاشو به کینه و نفرت میده. یه مدت که گذشت نا امیدی جایگزین محبت و دوست داشتن میشه، بعد خشم میاد و جاشو می گیره، بعد از یه مدت هم کینه و نفرت میاد و تمام عشق و علاقه و محبت رو از بین می بره. می سوزونه و نابود می کنه. اون موقع است که دیگه دوستی و دوست داشتن مفهمومش عوض میشه. درست برعکس میشه! اما من، چی بگم ؟ خوب حقیقت اینه که ظاهرا این موضوع برای من یکی اقلا صدق نمیکنه! نمی دونم چرا، اما هر چی می گذره، نه تنها اصلا و ابدا خشم و نا امیدی و کینه وارد قلبم نمیشه که، محبتش داغ تر و شدیدتر میشه. میدونم که دیگه نمیشه باهاش باشم. میدونم که هیچ امید و آرزویی برام باقی نمونده. میدونم که همه چیز واهی و پوچ و خیالیه! اما هنوز نمیتونم ازش بدم بیاد! نیمتونم از دستش رنجیده و ناراحت باشم. نه این که ناراحت نیستم، نه؛ بلکه منظورم اینه که نمیتونم حتی تصور ناراحتی و غم و غصه اشو بکنم. حتی یه لحظه هم سختی و مشکل نمیتونم تحمل کنم که توی زندگیش داشته باشه! هنوز که هنوزه نتونسم در موردش دعای بد بکنم یا نفرینش بکنم یا ازش متنفر بشم! نه! نتونستم!. اما تا جایی که دلت بخواد براش دعا کردم. دعا کردم که خوشبخت بشه و ... نمیدونم معنی این چیه؟ یا این یه عشق حقیقیه یا یه عشق کاملا توهمی و مجازی و خیالی؟!! نمیدونم!! دیوونه ام دیگه نه؟!!
اینو توی یه وبلاگ دیدم. دیدم حرف دل منم هست گذاشتمش. نویسنده اش نمیدونم کیه!
همه چیز رایاد گرفتم، یاد گرفتم که چگونه بیصدا بگریم
یکی هست ، تو قلبم که هرشب واسه اون می نویسم و اون خوابه نمی خوام ، بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه یه کاغذ ،یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه یه نامه ، که خیسه پر از اشک و کسی بازم اونو نمی خونه یه روز همین جا ، توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره چیزی نگفتم ، آخه نخواستم دلش و غصه بگیره گریه می کردم ، درو که می بست می دونستم که میمیرم اون عزیزم بود ، نمی تونستم جلوی راشو بگیرم می ترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها خدایا کمک کن نمی خوام بدونه دارم جون می کنم اینجا سکوت اتاقو داره می شکنه تیک تاکه ساعته رو دیوار دوباره نمی خوام بشه باوره من که دیگه نمیاد انگار...
خیلی حالم بده، نمیدونم این چند روزه چرا اینقدر نگرانشم! همش فکر می کنم یه اتفاقی افتاده براش. یه مشکلی چیزی براش پیش اومده. میدونم به احتمال زیاد همین طوره! آخه این قضیه سابقه داره! اون موقعام همین طور بود، هر چقدرم که میخواست ازم قایم کنه باز نمیتونست، بالاخره معلوم میشد که این احساسم درست بوده. این سه چهار روزه دارم از اضطراب و نگرانی می میرم. نمیدونم چکار کنم. بقدری نگرانم و هر لحظه شدیدتر نگران میشم که هر وقت یادش میفتم حالت تهوع بهم دست میده! نه این چند وقته خیلی خوب و راحت می تونستم غذا بخورم! الان که دیگه همونم نمیتونم. همه فکر می کنن سرما خوردگی چیزیه، نمیدونن این اضطراب و نگرانیه که داره منو میکشه! باز اگه یه دفعه می کشت و راحتم می کرد خوب بود، اقلا از زندگی و رنج خلاص می شدم، اما ... خدایا کمکم کن. باید هر طور شده یه خبری ازش به دست بیارم.
چقدر راحت برای خودم تصمیم میگیرم! صبح یکی، ظهر یکی، شب یکی! مثل این داروها شده که باید مرتب بخوری سر ساعت هر هشت ساعت، یا 6 ساعت یا 4 ساعت! ولی من تقریبا هر یک ساعت یه بار یه فکر می کنم، یه برنامه می ریزم، یه تصمیم میگیرم! ولی توی سه نوبت اونا رو تصویبشون میکنم! اما
دلم گرفته، خسته ام! خسته، خسته، خسته!! از همه چیز خسته ام! دیگه حوصله هیچی رو ندارم! نه خوردن! نه خوابیدن! نه حرف زدن! نه حتی زندگی کردن! دلم فقط یه چیز میخواد: مرگ!
|
|